یسرا م.|از بچگی حس میکردم ماه مبارک رمضان یه جور خاصی ماه بندگیه؛ نه اینکه سایر ماهها ماه بندگی نباشه نه، ولی ماه مبارک رمضان رو یه جور خاص دوست دارم. افطار و سحرش را، مناجات و بوی حلوا و انتظار غروب و افطار بر نعمتش را. حس میکنم خدا با لبخند بهم میگوید آفرین یسرا، بازهم تونستی، بخور، نوش جونت. اصلا راستش شوقی که برای اون احساس لبخند خدا دم افطار دارم، برای ثواب روزه ندارم.
دوم ابتدایی بودم، اولین سالی بود که مامان اجازه داد روزههام رو کامل بگیرم، هم حس غرور و بزرگ شدن داشتم، هم احساس رضایت از خودم که دارم عین یه دختر خوب بندگی خدا رو بجا میارم. شب عید (فطر) که شد بابا بهم یه عروسک پارچهای داد، از خاش آورده بود و با لبخند گفت اینم جایزه الکی برای دختر گلم. مامانم گفت پس چرا الکی، بابا خندید و گفت جایزه واقعی رو خدا میده، از دست من برنمیاد.
بابام راننده بود، روی ماشینهای مردم کار میکرد. از وقتی اسم سل رو شنیدم، با اینکه نمیدونستم چیه، ولی میدونستم یه مرض کوفتیه. بر خلاف همه نداشتههامون این یکی رو بابام داشت. نمیذاشت درست نفس بکشه، سرفههاش که شروع میشد امونش رو میبرید، دکترا میگفتن قلبش بزرگ شده برای همین سرفهها. من فکر میکردم آدم که قلبش بزرگ بشه بهتره، قویتره. همیشه همین فکر رو میکردم تا روزی که ترکیب پایدار سل و قلب بزرگ، پدرم رو از کف جادههای گرم کافه بلوچی گرفت و تحویل خاک سرد روستامون در سرباز داد، پلیس میگفت پیش از تصادف سکته قلبی کرده بوده و نتونسته ماشین رو کنترل کنه.
ما موندیم و بدهکاری به صاحب ماشین و مخارج تحصیل و از این دست گیر و گورهای آشنا.
آقای گلزاری مقدم از اسمهای آشنا در چابهار است، رئیس کمیته امداد امام خمینی شهرستان که به واسطه سابقه حضور طولانی مدتش در منطقه، یه جورایی با همه قرابت داره، از درس و مشق بچهها گرفته تا تعمیر مسکن و وام ازدواج و حال مریض و همه جوره مددجوها رو میشناسه، یادمه در اون دوران سخت کمیته امداد امام خمینی خیلی به داد ما رسید.
از اون سالهای اولین روزه و کادوی پدر خیلی وقته میگذره، به قول مامان، حاج خانومی هستم برا خودم. امسال به دعوت کمیته امداد در یکی از رستورانهای شهر، ایتام کمیته امداد جمع شدیم برای مراسم افطار. باز همون لبخند خدا رو حس کردم، اینبار کنار بچههایی که با دیدنشون یاد گذشته خودم افتادم؛ پر از فراز و نشیبی که جز خدا و مامانم هیچ کس دیگهای ازشون خبر نداره.
بعد از افطار مهندس بامری، مهندس منیری، مهندس گلزار، حاجآقا غلامی و چند مقام دیگه اومدن به همه بچهها کادوهایی که پتروشیمی مکران تهیه کرده بود میدادند. همه به صف بودند برای گرفتن کادو و عکس یادگاری. وای خدای من، چرا، اینجا؟ الان؟ اینجوری؟ من اصلا نمی تونستم، در لحظه رفتم به دوران کودکی و شب عید فطر اولین سال روزه گرفتن. یاد پدرم افتادم، همون اولین و آخرین کادویی که بهم داد برای روزه گرفتن. با خودم کلنجار رفتم. از پشت اشک و نیش بازم حس کردم که امروز چقدر همون لبخند خدا و دست بابا رو از نزدیک دارم حس میکنم.
یسرا. م. چابهار