هویت ثابت شهر همین راهبندان است. بدون زحمت. نه اتاق فکری میخواهد نه سمپوزیومی تا با کنار هم چیدن تاریخ و فرهنگ و جغرافیا یک چیزی مونتاژ کنند بدهند برود تو رگاش.
تمیز و مجلسی میآید و شهر را زیرش میگیرد. می ایستد کنار اسمش. تا جان دارد خرخرهاش را ول نمیکند.
روز عین شبح با اوست؛ شب هم. شهر بدون ترافیک انگار چیزی کم دارد.
حتی سرعتگیر هم تا این حد نتوانسته در تاروپود هویتی شهر رخنه کند.
راهبندان که میشود کوچههای فرعی منتهی به خیابانهای اصلی قفل میشوند. راه نیست، میانبر پیدا نمیکنی. باید بنشینی چشم بدوزی به ماشین جلوتر از ماشین جلوییات. که اگر حرکت کرد تو پایت را فشار دهی روی کلاچ، دنده را هل دهی برود جا بیفتد در یک.
هواشناسی اعلام کرده سه روز پیش رو، که امروز هم جزو آن است از آسمان آتش خواهد بارید. فکر این مساله هم زیر بغل راننده سمند سورن سفید مدل ۸۷ را تاول میاندازد. لنگ ظهر، ظلِ آفتاب دوازدهِ خرداد.
سورنِ سفید ۸۷ پشت سر ۲۰۶ نقرهای شیشه دودی دارد آرام آرام راهبندان کوچه فرعی منتهی به دانشکده را با دنده یک طی میکند تا از این گرفتاری کوچک برسد به گرفتاری درشتِ خیابان اصلی و برود با همین فرمان تا جلوی موزه که امیدوار باشد کمی راهبندان بارش را خالی کند و روان برود.
راننده سورن از کُندی حرکت ماشینها فرصت یافته توی گوشی کانالهای خبری را مرور میکند. دوسه روزی که عالم و آدم درگیر قتل میترا استاد به دست محمدعلی نجفی بودند خبرهای دو حادثه دیگر را فوروارد کرده بود در saved messages شخصی تا سر فرصت با حوصله بخواند. همه متن و حواشی شان را. یک بار از سر تا ته قتل امام جمعه کازرون را میخواند. دنبال بهانه است تا خبر سومِ ۷ خرداد را بگذارد برای بعد. برای یک غروبِ خلوت کنار رودخانه. روی سنگفرش پارک ساحلی. که آب رها شدهی پشت سد شهرچای بخروشد، سکوت ساحل را بشکند، روح تازه را بدمد در جان خسته و آمادهاش کند برای آوار شدن یک دنیا "نیسگیل" روی سرِ کسی که میداند چه قصههایی جاری است میان نگاه پدرهای عاشق و دخترکان ۶-۷ ساله. بین انگشتهای او و موهای بلندی که هیچ مادری اجازه کوتاه کردنشان را ندارد.
همه مادرهایی که رگ حسادتشان از توجههای غیرطبیعی پدرها به فرشتههای ۶-۷ ساله میجنبد. و کمتر کسی میتواند بفهمد چرا در خانه، حرف، حرفِ سیندرلا کوچولوست.
جلوی ۲۰۶ نقرهای شیشه دودی یک تویوتا پرادوی مشکی رنگ و رو رفته مدل ۲۰۰۳ دارد آرام از رمپ روی جوی کنار خیابان قِل میخورد روی آسفالت دانشکده که یکهو پا میکوبد روی ترمز. رانندهیِ عصبانی جَلدی از ماشین پایین میپرد. نگاهی به سپر عقب ماشین میکند. صدای گوشخراش بوقهای ممتد ۱۰-۱۵ ماشین کلافه از راهبندان و گرمای دوازدهِ خرداد که سایش سپر جلوی ۲۰۶ نقرهای به سپر عقب پرادوی مشکی قوزِ بالا قوز شده برایشان، به هوا میرود. بوق، بعد از راهبندان و سرعتگیر، سومین اِلِمان هویتی شهر است. بدون اتاق فکر و بدون سمپوزیوم.
راننده پرادو برمیگردد پشت فرمان. ماشین را میکشد کنار خیابان اصلی. بازمیگردد به سمت ۲۰۶. راننده ۲۰۶ پا میکوبد روی پدال گاز. راننده عصبانی پرادو با مشت میزند روی شیشه راننده. افاقه نمیکند. دودستی میزند روی شیشه جلویی ۲۰۶. راننده خاطی، بیتوجه، دور موتور را میبرد بالا تا یک آن تیک آف کند. راننده عصبی روی کاپوت ۲۰۶ پهن میشود فریاد میزند: "شیشه رو بده پایین! کارت ماشینتو بده...کجا داری در میری؟!...".
ترمز دستی همه ماشینهای مانده در راهبندان همزمان کشیده میشود. همه درِ ماشین را باز کرده نیم خیز دارند صحنه را تماشا میکنند. ۲۰۶ پا را از رو کلاچ برداشته و ماشین دارد آرام آرام دود کنان و غُران راننده عصبی پرادو را روی کاپوت تکان تکان میدهد تا بکوبدش زمین. تا صحنه تصادف را ترک کند. تا کروکی را به هم بزند.
همه راننده هایی که دستشان تا چند ثانیه پیش روی بوق بود هجوم میبرند به سمت معرکه. راننده سورن سفید گوشی را میگذارد روی صندلی کناری. آب دهانش را قورت میدهد. نگران است چاقویی، قفل فرمانی زنجیری از کف یکی از ماشینها در بیاید. بی هوا بگیرد به چشم، صورت یا جمجمه آن دیگری. آدم است دیگر. سُلالهی قابیل. هرروز هزارها از این نوع موجود در خیابانهای دنیا، با قمه و قلوه سنگ و زنجیر و قفل فرمان میکوبند بر سروصورت هم. یکی سرِ یک تصادف کوچک، یکی شاید سرِ یک ایدئولوژی دُگم مارکسیستی که هرچه خون میریزد تشنهتر میشود.
سروتهِ ماجرا را مردم با جدا کردن طرفین دعوا و زنگ زدن به پلیس راهنمایی هم میآورند. سورن سفید مدل ۸۷ هم از دوربرگردان جلوی موزه میپیچد، چند ده متر که راه میرود سایهسار چناری پیدا میکند، میرود در دل آن. شیشه را پایین میدهد. ترمز دستی را میکشد، گوشی را از روی صندلی بغلی برمیدارد و خبر و عکسها و ویدئوهای سومین حادثه هفتم خرداد را باز میکند. ویدئوهای سالن ورزشی ماکو را دانلود میکند. تماشاچیها دارند نوحه معروف مهدی رسولی زنجانی را میخوانند: "آذربایجان!
سلام اولسون... سنون ئولکنده آزاده شهیدانه"
دختر شهید آخوندزاده آمده ورزشگاه. لباس تراکتورسازی را کردهاند تنش. دارند برای پدرش که هفتم خرداد در چالدران قربانی ایدئولوژی مارکسیستی پژاک شد نوحه میخوانند. "شهیدلر اولمز...وطن بولونمز"
یکی از کانالهای خبری تصاویر این رویداد را میکس کرده روی لحظه تشییع شهید. دخترک چنان جیغ میزند "بابااااا" که معلوم است مادرش نگفته بابا رفته مسافرت. رفته پیش خدا. بهشت.
به دخترک یک راست گفته اند "بابا ابراهیم دیگه نیست، برنمیگرده"
تراژدی گریههای جگرسوز دخترک شهید آخوندزاده، تصاویر ویرانگری که عکاسِ خبرگزاری ایسنا ثبت کرد و معامله بیرحمانهای که جنگ و ترور با دخترکان ۶-۷ ساله میکند را فقط قلب سنگین شده و بغض گیر کرده بر گلوی راننده سورن سفید مدل ۸۷ میفهمد، که نمیداند چگونه همه حجم این "نیسگیل" را در یک یادداشت بنویسد و حساش را با بقیه قسمت کند.